دیروز که پرنیان رو دیدم بعد از هفتهی وحشتناکی که گذرونده بودم، بهقول خودش انگار یکی سرمو قبل از این که خفه شم از آب بیرون آورده بود و اجازه داد نفس بکشم دوباره. توی هفتهای که گذشت فهمیدم بهم دروغ گفته شده تا ازم استفاده شه. حقیقت، عامدانه گزیدهگزیده بهم منتقل شده تا با چیزها مخالفت نکنم. توی هفتهای که گذشت مجبور شدم برگردم به فضایی که ۱۰ ماه پیش ازش فرار کرده بودم و انقدر این ۱۰ ماه رو آروم و بدون دردسر گذرونده بودم که اصلا یادم رفته بود، بودن تو اون فضا چجوریه، بودن تو اون جهنم چه حسی داره. توی هفتهای که گذشت مجبور شدم، تو ذهنم دنبال خاطراتی بگردم که تو کل این ۱۰ ماه سعی کرده بودم از ذهنم پاکشون کنم. مجبور شدم تاریخهایی رو پیدا کنم که انقدر نسبت بهشون احساس ناخوشایندی داشتم، هرگز جایی ثبتشون نکرده بودم. این هفته دست کردم تو زخمهایی که کمکم ردّی هم ازشون نمونده بود و مجبور شدم جای زخمها رو به آدمهایی نشون بدم که هیچوقت فکرشو نمیکردم. مجبور شدم برای آدمها دربارهشون توضیح بدم. حرفهایی که شاید فقط به پرنیان و زینب زده بودم و جلوی اونها هم راحت نبودم در موردشون حرف بزنم. این هفته فهمیدم یک سال با کسی دوست بودم که به سادهترین قواعد اخلاقی هم پایبند نیست. بارها و بارها مجبور شدم فکر کنم، مشورت کنم و سرچ کنم که چه چیزی اخلاقیه و چه چیزی اخلاقی نیست. ازنو بابت دردهایی که خودم و آدمها تجربه کردیم عصبانی شدم، بارها و بارها کنار آدمها عصبانی شدم. توی مترو با صدای بلند وویس فرستادم. نتونستم تمرکزم رو جمع کنم و امتحان حافظ و نحو ۲ رو خیلی بد دادم. معدهدرد عصبیم برگشت و هر چیزی که خوردم رو بالا آوردم. این هفته نصفشبها کنار کاسهی توالت وحشت کردم از این که نکنه تموم نشه بالاآوردنم و در حالی که بدنم دیگه کشش نداشت بیشتر از این بالا بیاره مجبور شدم بازم بالا بیارم. این هفته پریود شدم و سعی کردم مثنوی بخونم. حساب و کتاب نکردم و بخش زیادی از پول ماهانهم رو خرج چیزای مزخرفی کردم. این هفته بالاخره مطمئن شدم که this won't go back to normal، هرگز. هر جا هم که برم و هر تغییری هم که پیش بیاد دیگه میتونم مطمئن باشم دربارهی این هیچوقت چیزی تغییر نمیکنه. از دیروز امیدم رو دوباره تونستم برگردونم. با چشمانداز منطقیتر کارای اپلای رو قراره انجام بدم، میخوام کار کنم، کتاب بخونم، فیلم ببینم، کورس شرکت کنم و فکر کنم بالاخره آماده باشم دوباره تراپی رو شروع کنم و اجازه بدم به خودم که برگردم به اتاق درمان. فرصت بدم به روند درمان جدید. حرف بزنم از چیزهایی که این چند وقت اتفاق افتاده، از هر چیزی که تو ذهنم هست و باعث میشه نخوابم، حالم بد باشه و چیزای دیگه. متاسفم که پایان این ماجرا قراره اینطوری رقم بخوره ولی خودم رو مقصر نمیدونم، من تمام تلاشم رو کردم برای این که چیزها به اتفاق ناخوشایندی ختم نشه و طرف مقابلم کمک من و هزاران آدم دیگه رو پس زد. حتی همین الان هم قراره بازم آخرین تلاشم رو انجام بدم. نمیدونم چرا، شاید چون بیشازاندازه میدونم و فکر میکنم دربرابر این دونستن مسئولم. هیچ چیز اخلاقیای منو مسئول نمیکنه، خودمم که دارم برای خودم وظیفهای در نظر میگیرم. امیدوارم بعدش بتونم برگردم تو همون حباب امنی که این هفته شکست و هر تیکهش افتاد یه طرف.
خسته که باشی...برچسب : نویسنده : khalang بازدید : 35